مختصری ازخاطرات بارداری من(مامانی دردونه)90/07/05_91/02/22
میخوام از دوران زیبایی که با رادین دردونم داشتم بنویسم تا در آینده بخونه و بدونه که عاشقانه دوستش داشتیم وهر لحظه انتظار دیدن روی ماهشو میکشیدم.(من و بابایی 1387/01/23 با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم). .90/07/04 متوجه شدیم که خدا یه فرشته خوشگل تو دل مامانی گذاشته من و بابایی از خوشحالی نمی دونستیم چیکار کنیم با شیرینی رفتیم خونه پدر جون به عمو سعید و خاله سمیرا هم گفتیم اومدن خونه ی پدر جون وقتی پدر جون بهم تبریک گفت و برای سلامتیت دعا کرد نتونستم جلوی اشکمو بگیرم (البته اشک شادی) همون شب رفتیم خونه مامانی و بابایی وقتی جواب آزمایشو نشون دادم و خبر اومدن نی نی و دادم مامانم بغلم کرد هی منو می بو سید منم خودم...
نویسنده :
مامانی رادین دردونه
21:44