رادین رادین ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

رادین دردونه

مختصری ازخاطرات بارداری من(مامانی دردونه)90/07/05_91/02/22

1391/9/24 21:44
2,997 بازدید
اشتراک گذاری

میخوام از دوران زیبایی که با رادین دردونم داشتم بنویسم تا در آینده بخونه و بدونه که عاشقانه دوستش داشتیم وهر لحظه انتظار دیدن روی ماهشو میکشیدم.(من و بابایی 1387/01/23 با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم). .90/07/04  متوجه شدیم که خدا یه فرشته خوشگل تو دل مامانی گذاشته فرشته من و بابایی از خوشحالی نمی دونستیم چیکار کنیم با شیرینی رفتیم خونه پدر جون به عمو سعید و خاله سمیرا هم گفتیم اومدن خونه ی پدر جون وقتی پدر جون بهم تبریک گفت و برای سلامتیت دعا کرد نتونستم جلوی اشکمو بگیرم گریه (البته اشک شادی) همون شب رفتیم خونه مامانی و بابایی وقتی جواب آزمایشو نشون دادم و خبر اومدن نی نی و دادم مامانم بغلم کرد هی منو می بو سید منم خودمو لوس می کردم خیلی خوشحال بودن چون تو اولین نوه بودی محمدحسین(دایی کوچولو)  با اون سن کمش ذوق می کرد میگفتیم دایی شدی میگفت من داداششم (قربون پسملیو داداشیم برم) .

        ایشون دایی رادین دردونست عشق آجی

این آقای خوشگل دایی محمدحسین دردونست متولد 86/01/07.یه دایی مهربون دوست داشتنی.

90/07/05_ با بابایی رفتیم پیش دکتر گفت حتما فولیک اسید بخور منم که از قبل می خوردم چون که در این مورد مطالعه کرده بودم. اولین سونو گرافی رو برام نوشت خیلی هیجان داشتیم که نی نیمونو ببینیم هنوزم باورم نمی شد که مامان شدم واقعا توصیف کردنی نیست اینم اولین عکس دردونه (عمر مامان زندگی بابا ) (6 هفتگی-14 سانتیمتر)متفکر

اولین سونوگرافی دردونه

 تو 6 هفتگی هنوز جنین تشکیل نشده بود(اینجا اندازه هسته سیب شده) دکتر گفت مجدد 10 روز دیگه سونوگرافی انجام بده. ترسیدم به دکتر گفتم نکنه خدای نکرده نی نی ندارم خندید گفت نگران نباش تواین هفته جنین تشکیل می شه.

                  

 90/07/18_طبق دستور دکتر رژیم غذاییم رو رعایت می کردم برای سونوگرافی مجدد رفتیم علی هم همیشه همه جا همراهم بود خیلی بهم قوت قلب می داد وقتی پیشش هستم احساس امنیت می کنم امیدوارم منم بتونم همه جا همراهیش کنم. حالا عزیز دلم 7هفته و 5 روزش بود ضربان قلبشم نرمال بود (اینجا اندازه یه حبه انگور شده ) منو علی به هم نگاه کردیم دستمو گرفت گفت خیالت راحت شد. خدارو به خاطر فرشته ای که به ما هدیه کرده شکر کردم هر روز به بزرگ شدنش اینکه پسر یا دختر؟به آیندش کارهای که دوست داشتم براش انجام بدم و... فکر میکردم. دکتر امگا 3 و مولتی ویتامینو برام تجویز کرد  این وسط فقط این ویار بود که امانمو بریده بود با هر چیزی سعی می کردم کنترلش کنم ولی بعضی وقتها دیگه جلودارش نبودم فکر می کردم مثل بعضی ها تا آخر بارداری باهام هست.نگران سبز

خبر بارداریم به همه رسیده بود یکی اس ام اس می زد یکی تلفن می زد بهمون تبریک می گفتن . 

 

                  

90/07/25_دکتر برام آزمایش نوشت تا از گروه خونی و اینکه دیابت بارداری و... مطمئن بشه خدارو شکر مشکلی نداشتم .

                    

90/07/27_این تاریخ تولد مامانی دردونست اولین حضورش توی تولدم شب همه اومدن خونمون ولی من خیلی بی حال بودم امان از این ویار دست همگی به خصوص همسر عزیزم درد نکنه خیلی زحمت کشیده بود. این کیک بامزه هم برام گرفته بود.

خیلی کیک نازی دوستش دارم 

90/08/08_دکتر گفته اگر مشکلی مثل سردرد. دل درد ومشکلی از این دست داشتی سریع به بیمارستان مراجعه کنید.برای معاینه ماهانه می رفتیم و وقتی از سلامتیش مطمین می شدیم یه نفس راحت می کشیدیم. به بو حساس شده بودم مخصوصا پیاز داغ بوی بعضی از عطرها خیلی هم از نظر روحی حساس شده بودم اگه بهم می گفتن تو ناراحت می شدم اینم دورانی از دکترم در مورد کار کردن پرسیدم گفت کارهای روزمره خودتو انجام بدی بسه علی که روزی چند بار با من تماس داشت تاکید میکرد کارهارو بذار اومدم خونه انجام میدم تو استراحت کن مامانم که از علی حساستر میگفت کاری نکنی وسیله سنگین بلند نکنی هر چی میگفتم مامان من حواسم هست علی هم به من کمک میکنه اگه روزی 100بارم تماس داشتیم بازم میگفت مادر دیگه میدید ویار دارم کسل دلش برام میسوخت. هنوز کلی راه مونده تا نی نی خوشگلمونو ببینیم هر روز با دردونم صحبت می کردم دوست داشتم بدونم چهرش به کی رفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟

90/08/21_دکتر به ما آزمایش غربالگری رو پیشنهاد داد اما گفت سنت کمه اگر دوست داری برو خوب وقتی همچین آزمایشی هست گفتیم می ریم. به آزمایشگاه نیلو رفتیم با اینکه صبح زود رفته بودیم باز هم شلوغ بود بعد از کلی نشستن پذیرش شدم و از من آزمایش خون گرفتن باید بعد از این آزمایش به سونوگرافی میرفتیم کلی آب خوردم باید راه میرفتم وقتی نوبتم شد دکتر سونو هر کار کرد نتونست دردونه رو راضی کنه بچرخه گفت باید خوراکی شیرین بخوری 15 دقیقه راه بری دوباره بیای منو علی هم رفتیم کارهایی که گفته بودن انجام دادیم و دوباره برای سونو برگشتیم علی هم دوست داشت بیاد به دکتر گفتم و دکتر هم گفت مشکلی نیست توی مانیتور دست و پای عزیزمو نشون داد معلوم بود که نی نی شکمویی داریم حالا میشد نیمرخشو ببینیم تا ساعت 3 بعد از ظهر کارمون طول کشید بعد از اون رفتیم بیرون و گشتی زدیم و رفتیم به خونه. این آزمایش وقت خاصی داره اگر از اون زمان بگذره فایده نداره جواب ازمایش فرداش آماده بود آدرسو بهشون دادیم تا برامون پیک کنند. تو این سونو سن عسلم 13 هفته بود.

       

90/09/12_ برای دومین آزمایش غربالگری رفتیم اولین آزمایش مشکلی نداشت دردونه الان 16 هفته و 5 روزش بود 

90/09/17_ برای اینکه از سلامتی دردونه ورشد عسلم با خبر بشیم دکتر سونوگرافی نوشت به بیمارستان ابن سینا رفتیم دکتر کتابی سونوگرافی را انجام داد سن دردونه 16 هفته و4 روز  و159 گرم وزن داشت تاریخ تولد عزیزمو 91/02/27 تخمین زد سه ماهه دوم بارداریم شروع شده بود کم کم بارداریم معلوم می شد اشتهای منم بهتر شده بود ویارم هم بهتر شده بود  

 

الهی مامان قربونه اون ناز کردنات بشه وقتی صدای قلب قندکمو شنیدم دلم براش ضعف می رفت.

                           

90/09/20_این روز تولد عشق مامان تولد یه بابایی مهربون که مامانی و نی نیشونو رو خیلی دوست داره امیدوارم سالهای سال عمر کنه از طرف خودمو رادین یه عالمه بوس برات می فرستیم.

                                                         

   بابایی تولدت مبارک 

                                        

 90/09/26_ امروز آزمایش دادم معلوم شد قندم بالاست دکتر برام رژیم غذایی 10 روزه داد واگر با رژیم خوب نمی شد باید تحت نظر دکتر تغذیه می رفتم .

90/09/06_جواب آزمایشمو گرفتم مطمین شدم که قنم نرمال شده ولی بازم باید مراقب می بودم چون دیابت بارداری خطرناک می شه دکتر هم مثل همیشه توصیه کرد اگر سردرد درد شکم داشتم سریع به بیمارستان برم.

 

 عسل مامان اینجا وزنش 480 گرم حرکت های کوچولوشو متوجه می شدم حس اینکه یه موجود زنده رو تو شکمم بزرگ می کردم نمی تونم توصیف کنم هر روز باهاش صحبت می کردم. همه برای اومدنش روزشماری می کردن یکی می گفت دختره چون ورم آوردی یکی می گفت پسر چون شکمت این مدلی نمی دونم همه برای خودشون یه پا ماما هستن.دکتر سونو وقتی توی مانیتورش اجزای بدن رادینو نشون میداد رو به ما گفت دستشو گذاشته زیر سرش گفت پسرتون کاراته کاره اینجا بود که فهمیدیم خدا یه پسر ناز به ما هدیه کرده و خدارو شکر کردیم که سالمه.

 

دیگه شروع کردیم به پیدا کردن یه اسم خوب برای پسز نازم.                                                                                                                       

 90/12/06_دیگه وارد سه ماهه سوم بارداری شده بودم ویارم کاملا خوب شده بود فقط بعضی وقتها پشت کمرم می گرفت تنها راه آروم شدنش هم دراز کشیدن و ماساژ بود برای معاینه پیش دکترم رفتیم موقعی که صدای قلب دردونه رو شنید گفت صدای قلبش مشکلی داره ریتمش نامنظم من و باباییش داغون شدیم هزار جور فکرو خیال تو ذهنم اومد دکتر برای اطمینان بیشتر گفت پیش یه متخصص دیگه مراجعه کنید تا نظر اونم بدونیم و تصمیم درست بگیریم چه روز بدی بود رفتیم بیمارستان ابن سینا اونجا هم دکتر منو معاینه کرد اونم حرف دکترمو تایید کرد و یه سری دارو نوشت دنیا رو سرم خراب شده بود بغض راه گلومو بسته بود برام سونوگرافی اورژانسی نوشت خیلی شلوغ بود علی رفت به منشی گفت دکتر سونوی اورژانسی نوشته گفت بشینید صداتون می کنم من که دیگه حال خومو نمی فهمیدم گریه می کردم از خدا می خواستم بچم سالم باشه شوهرمم که از من بدتر از اینور به من دلداری می داد از یه طرف دیگه می دید منشی توجهی نمیکنه گفت شما معنی اورژانس و نمی فهمید دفترچه رو گرفتیم و رفتیم یه جای دیگه سونو گرافی رو انجام دادیم جواب و پیش دکتر خودم بردم گفت این سونوگرافی برای چیزی که مد نظرش بوده نیست همون موقع خودش از همکارش آدرس دکتر پیری رو که فوق تخصص پره ناتالوژی داشت و برامون گرفت علی به منشیش زنگ زد برای آخر وقت تونستیم نوبت بگیریم تو راه تا به اونجا برسیم خیلی دعا کردم ساعت 10 شب نوبتمون شد مشکلی که پیش اومده بودو گفتیم علی دست منو گرفته بود اضطراب تو چهرمون معلوم بود دکتر با مهربونی و آرامش کارشو انجام داد وقتی گفت همه چیز طبیعی و صدای نا مرتب بودنش به خاطر سن جنین وهنوز رشد قلب تکمیل نشده خدارو هزار مرتبه شکر کردم. 

 

   

 

       

 90/12/18_مامانی و مامان جون با داداشیم خونمون بودن می خواست برای کارهای خونه تکونی کمکم کنه از دو روز قبل حسابی با علی کارامو جلو انداختن اون روز بابایی تا دیر وقت سر کار بود حسابی هوس آش رشته کرده بودم بابایی قبل از رفتنش وسایل آشو خرید از شب قبل احساس کسالت داشتم ته گلوم می سوخت تا اون موقع خیلی مراقب بودم که سرما نخورم تا بعداز ظهر کم کم بدنم داغ شده بود علی که از خونه رفت بیرون زود به زود زنگ می زد تا از حالم با خبر بشه نمی خواستم کسیو نگران کنم می گفتم خوبم همه می گفتن بریم دکتر گفتم نه چیزی نیست خوب می شم خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم حسابی تب داشتم مامانم با آژانس تماس گرفت سزیع منو برد دکتر علی هم که نگرانم بود پشت سر هم زنگ می زد تا از حالم با خبر بشه قبل رفتن با دکتر خودم تماس گرفتم نیومده بود مجبور شدم پیش دکتر دیگه ای برم به من دارو داد اما دوست نداشتم با وضعیت الانم هیچ دارویی مصرف کنم ولی دکتر تاکید داشت که هیچ ضرری نداره مامانم بنده خدا تو خونه بالا سرم بود از من پرستاری می کرد قبل از مصرف داروهام با دکترم تماس گرفتم تا مطمین بشم میتونم دارو مصرف کنم یا نه اسم داروهارو گفتم و گفت مشکلی نداره وقتی علی رسید منو دید نشست کنارم خیلی ناراحت بود اما می خندید و با من شوخی می کرد تا منم روحیه ام رو نبازم به مامانم گفت شما بخواب استراحت کن من پیششم با هم صحبت می کردیم مراقب تبم بود که بالا نره یادم نیست کی خوابم برد اما صبح که بیدار شدم حالم خیلی بهتر بود از همشون ممنونم که از منو نی نیم مراقبت کردن.

          

وقتی دراز می کشیدم حرکات دردونمو احساس می کردم باید به پهلو می خوابیدم علی که کلی ذوق می کرد. وقتی که یه چیز شیرین می خوردم مثل ماهی شنا می کرد معلوم بود خیلی شیطونه الهی قربونش بشم.

90/12/20_امروز همراه بابایی رفتیم سرویس تخت وکمدت رو گرفتیم خیلی خوشگل بودآدرسو به مغازه دار دادیم ساعت 9شب قرار شد وسایلو بیاره بابایی وعمو سعید گفتن خودمون میبریم بالا به سومین تکه از وسایلت که رسید باباییت گفت اینو برگردونیم همینا بسه منم گفتم خودت خواستی وسایل پسملیو بیاری بالا من چیکار کنم خلاصه با کلی کلنجار رفتن آوردن خیلی اتاقت ناز شده بود ذوق داشتم صبح بشه همه وسایلتو بچینم.

          

برای عید خریدارو انجام دادیم بابایی که اجازه نمی داد دست به چیزی بزنم شب عید سبزی پلو با ماهی آماده کردم سفره هفت سین و چیدیم

ساعت تحویل سال نو(1391 سال نهنگ) 8 و 44 دقیقه و 27 ثانیه بود روز سه شنبه

امسال دو نفر و نیم بودیم لحظه تحویل سال برات کلی دعا و آرزو کردم برای اینکه خدا سلامتی به خانوادم داده وهممون پیش همدیگه هستیم شکر کردم خیلی دوست داشتم ببینمت باید 52 روز دیگه صبر می کردم شروع کردیم به زنگ زدن به بزرگترها خط تلفن خیلی مشغول بود به همه تبریک گفتیم دیدو بازدید شروع شد اول رفتیم خونه مادرجون و پدر جون عمه و عمو بچه هاشون بودن بعد اونجا رفتیم خونه مامانی وبابایی رفت وآمد ها شروع شد 7 فروردین تولد داداشیم بود عاشقشم عزیز آجی تولد 6 سالگیت مبارک 

                    داداشی دردونم تولت مبارک        

    برای سیزده بدر رفتیم ساوه خیلی خوش گذشت 4 روز موندیم وبرگشتیم

91/01/17_پیش دکترم رفتم برام آزمایش GGT که مربوط به تست قند بود نوشت آزمایش طولانی بود هر یک ساعت باید برای گرفتن خون  میرفتم 4 ساعت طول کشید خدارو شکر این آزمایش هم خوب بود.

91/01/21_بعد از کلی تحقیق بیمارستانمو انتخاب کردم وتشکیل پرونده دادم فشار خونم 120-80 بود وزنم 64/400 و هفته 34 و1 روز بارداریم بود تحت نظر دکتر آقامفید بودم . 

91/02/01_می خواستم برای سیسمونی مهمون دعوت کنم قرار بود قبل عید این کارو انجام بدم اما به خاطر فوت پدربزرگم این کارو به تعویق انداختیم امروز کلی مهمون داشتیم همه زحمت کشیده بودن اومدن با میوه و شربت و شیرینی از مهمونا پذیرایی کردیم البته من که نه بقیه زحمت کشیدن برای عصرانه هم ساندویچ آماده کردیم این کارم بابایی و عمو سعید زحمت کشیدن تا اومدن دردونه 21 روز مونده بیشتر از همیشه تکون می خورد وقتی دستمو رو شکمم میذاشتم کوبیدن پاهاشو احساس میکردم خیلی سنگین شده بودم خوابیدنم سخت شده بود اما وقتی به یاد دردونم می افتادم  همه این دردا یادم می رفت تازه میفهمم مامانم چی کشیده الهی قربونش برم که اینقدر صبوره و هیچ شکایتی نکرده.

همراه علی به آتلیه رفتیم تا از این دوران عکسهای یادگاری بگیریم.

91/02/11_به بیمارستان رفتم فشار خونم 120-80 بود وزنم 65/100 بود وهفته 37 و2 روز بارداریم بود همه چیز خوب بود دکتر از اضافه وزنم راضی بود رژیم دیابت بارداریم هم رعایت میکردم وهر روز با دستگاه تست قندی که از بابام گرفته بودم قند خونمو اندازه میگرفتم.

91/02/14_باید دوباره پیش دکتر میرفتم تا در مورد زایمان وتاریخش صحبت کنم تاریخ زایمانم 91/02/22 شد.این آخرین بار بود که برای معاینه رفتم فشارم 90-60 بود وزنم 66/600 بود و هفته 37 و 5 روز از بارداریم میگذشت حدود 12 کیلوگرم اضافه وزن داشتم خیلی ورم کرده بودم هفته آخر بارداریم وسایل مورد نیاز خودم ودردونه رو برداشتم و به خانه مامانم رفتم به بیمارستانی که پرونده تشکیل داده بودم رفتم تا معاینه بشم وتحت نظر باشم شب قبل از زایمانم خیلی استرس داشتم دکتر گفته بود از 12 شب به بعد چیزی نخورم وساعت 6 به بیمارستان برم .

این داستان ادامه دارد...متفکرسوالمنتظر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)