رادین رادین ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

رادین دردونه

چهارمین و پنجمین مروارید رادین دردونه 91/10/04

91/09/30_چهارمین دندون پسملیمونو دیدیم خیلی ذوق کردیم اینقدر تو بغلم فشارش دادم.                                                                  91/10/03_پنجمین دندونشم دیدیم ماشالا همه دندوناش داره یکی یکی در میاد اما نمیدونم خوبه یا نه نسبت به بعضی بچه ها که توی وبلاگ ها دیدم زودتر دندون درآورده . ولی سعی میکنم مراقب مرواریدای خوشگلش باشم تا موقعی که خودش بتونه این کارو انجام بده. بعد قطره آهن باپنبه خیس خوب تمیز میکنم و آب میوه میدم.        &nbs...
4 دی 1391

عکس های شب چله رادین دردونه من...

                  آخرین عکس در پاییز 91                                           امسال تصمیم گرفتیم یکجا بریم چونکه سال قبل اول خونه پدرجون رفتیم بعدش خونه مامانی چه ترافیکی بود منم که باردار بودم کلی کلافه شده بودیم ساعت 11 شب رسیدیم از شب چله هم چیزی نفهمیدیم. ساعت 3 راه افتادیم چنکه پنجشنبه بود بازم ترافیک داشتیم ولی خوب با این حال زودتر رسیدیم رادین که دایی نخودیشو دیده بود شیطنتاش بیشتر شده بود با کدو و هندونه های بیچاره کلی بازی کردن مامانی بعد بازی ای...
3 دی 1391

کارهای جدید عسل مامان و بابا

جدیدا یاد گرفته میگه(اته. اگه. ب ب ب)   خودشو تو حالت سینه خیز میاره بالا انگار داره شنا میکنه یا روی چهار دست وپاش می ایسته دوباره می افته.        دندوناشو میکشه به هم صدا در میاره. با حرص صورت و میگیره میکشه سمت خودش لپ منو باباشو گاز میگیره. وقتی حواسم جای دیگه باشه داد میکشه تا بهش نگاه کنم وقتی به سمتش بر میگردم خودشو لوس میکنه هیچی نمیگه فقط می خواد توجهم به اون باشه یه کوچولو میشینه حواسش میره به اسباب بازی میافته.                                       از اوایل 6 ماهگی برای رادین ...
30 آذر 1391

شب یلدا با دردونه 91/09/30

                                                                  شب یلداست: شبی که در آن انار محبت دانه می شود و سرخی عشق و عاطفه نثار کاسه های لبریز از شوق ما شبی که داغی نگاه های زیبای بزرگترها در چشمان کودکان اوج می گیرد و بالا می رود. یلدا: مجالی است برای تکرار هر آنچه روزگاری سرمشق خوبی هایمان بوده اند و امروز بر روی تاقچه عادت هایمان غبار می گیرند. یلدا: تو که می آیی بزرگترهای شاید فراموش شده دوباره به جوانتر های مهمان به گرمی لبخند میزنند. یل...
30 آذر 1391

اولین برف در اواخر پاییز. 91/09/26

امروز صبح که از خواب بیدار شدیم از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم عجب برفی اومده میخواستیم بریم بیرون اما نشد.                   چند روزیه که وقتی به رادین میگم دس دسی کن به من میخنده و دست میزنه وقتی باباییشم دستشو میاره با یه دست میزنه به دست باباش.                                                                    گل پسرم یاد گرفته لباشو مثل موش جمع میکنه.      &nbs...
27 آذر 1391

ششمین ماهگرد وجشن دندونی قندکم. واکسن 6 ماهگی و اولین تاب سواری

ماهگرد 6 ماهگی پسملم مصادف شد با جشن دندونیش از چند روز قبل در تکاپو بودیم تا یه جشن دندونی جمع و جور بگیریم بابایی برای عسلمون یه کیک به شکل دندون سفارش داد  از عکسی که چند روز قبل از دردونمون گرفته بودیم چاپ کردیم با پاستیل براش گیفت آماده کردم خلاصه خودمو هلاک کردم ولی یه عشقی داره که خدا می دونه آش دندونی هم آماده کردم مامان گلم اومد کلی به من کمک کرد بعد از ظهر همه اومدن کلی خوش گذشت رادین یک دقیقه روی زمین نبود دایی کوچولویدردونه که مثل همیشه می گفت:عشق دایی. جیگر دایی. نخود دایی کلی قربون صدقت میرفت. همه زحمت کشیده بودن برای دردونه هدیه آورده بودن مامانی و بابایی و دایی کوچولو یه تفنگ خوشگل مادرجون و پدر جون یه هاپوی گوگولی عمو و...
27 آذر 1391

مختصری ازخاطرات بارداری من(مامانی دردونه)90/07/05_91/02/22

میخوام از دوران زیبایی که با رادین دردونم داشتم بنویسم تا در آینده بخونه و بدونه که عاشقانه دوستش داشتیم وهر لحظه انتظار دیدن روی ماهشو میکشیدم.(من و بابایی 1387/01/23 با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم).  .90/07/04  متوجه شدیم که خدا یه فرشته خوشگل تو دل مامانی گذاشته  من و بابایی از خوشحالی نمی دونستیم چیکار کنیم با شیرینی رفتیم خونه پدر جون به عمو سعید و خاله سمیرا هم گفتیم اومدن خونه ی پدر جون وقتی پدر جون بهم تبریک گفت و برای سلامتیت دعا کرد نتونستم جلوی اشکمو بگیرم   (البته اشک شادی) همون شب رفتیم خونه مامانی و بابایی وقتی جواب آزمایشو نشون دادم و خبر اومدن نی نی و دادم مامانم بغلم کرد هی منو می بو سید منم خودم...
24 آذر 1391